سووالات نا خوانده...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

سووالات نا خوانده...(آریو بتیس)
آخر شانه ی آدمی چه مقدار تحمل بار اندوه را دارد؟؟؟؟
این پرسشی بود که هر چقدر به مغزش فشار آورد،پاسخی برای آن پیدا نکرد.
با خودش گفت:این هم اضافه شد به کتاب سووالات بی جوابی که هرروزخدا ، بدون دعوت در سرم تکرار می شوند.
دستانش را در جیبهای کتش مشت کرد.زمستان نشده هوا آنچنان سرد شده بود که انگاری میخواهند پوستت را با تیغ از گوشتت جدا کنند.
چند قدم جلوتر دوباره روبروی دارو خانه ایستاد،خودش نمیدانست این بار چندم است که امروز با تصویر خندان پشت شیشه رو در رو میشودو بعد انعکاس مردی که آسمان را بر سرش خراب کرده اند مثل سایه ایی جهنمی در ذوقش میزند...
چشم از چشمان خود دزدید،از جیب بغلش دفترچه بیمه ی نویی رابیرون آورد و به آخرین برگش نگاه کرد،مجموع اعداد میگفتند که حساب این نسخه بیست هزار تومان می شود یعنی تنها پانصد تومان بیشتر از یک قوطی روغن نباتی به قیمت آن روزو این درحالی بود که در کیفش بیشتر از هفت هزار تومان موجودی نداشت...
آه تلخی کشید،از صبح به هر دری زده بود ،وجز شرمندگی چیزی حاصلش نشده بود...
خواست ته مانده ی غرورش را زیر پاله کند ،به داخل برود و پیش مرد مسنی که پشت صندوق نشسته بود واز دیگران متشخص تر به نظر می رسید سر خم کند که ای آقا هفته ی دیگر حقوقمان را واریز میکنند علی الحساب این نسخه را برای من بپیچید،اما هرچه کرد دلش راضی نشدبه خصوص وقتی که دید پیرسگ در فرصتی کوتاه ودور از چشم دیگران دستی به ران دخترک جوان همکار خود کشید ودخترک با لبخندی شیطنت آمیز پاسخش را داد و دور شد...
آنقدربی حواس و قدم زنان کوچه وخیابانها را طی کردکه ناگاه متوجه شد در روبروی در خانه ایستاده است ،دستش را به سمت کلید زنگ دراز کرد اما پشیمان شد،کلید انداخت،در این چند سال زندگی مشترک این اولین بار بود که در خانه را همسرش به رویش باز نمی کرد.
به داخل رفت ،خانه سردتر از خیابان بود،میدانست که گاز خانه به دلیل عقب افتادن پرداخت آبونمان قطع شده است...همسر بیمارش رنجور تر از همیشه رو ی مبل خوابش برده بود ،سعی کرد پتوهای دورش را مرتب کند که همسرش با تکانی نه چندان شدید بیدار شد.
-بالاخره آمدی،دیر کردی عزیزم نگرانت شدم...
مرد تنها گفت:کار داشتم..
زن نیم نگاهی جستجو گر به دستانش انداخت،مرد دستانش را در جیبهایش پنهان کرد و دستپاچه گفت :چشم که بر هم بزنی این چند روز تمام می شود و حقوق میگیرم..
زن لبخند بی جانی زد و مرد را بوسید و آرام نجوا کرد :من که چیزی نگفتم،حالاتا شامت را گرم می کنم،دستانت را بشور ولباسهایت را عوض کن .وسپس سعی به بلند شدن کرد اما پاهایش بی رمق تر از آن بودند که بر خیزد.
مرد در کنار همسرش زانو زد واورا در پتو پیچید ،تنش از کوره داغ تر بود ،پیشانی اش را بوسیدو گفت:تو استراحت کن من خودم آماده می کنم
-اما تو خسته ای...
-فکرش را نکن امروز در شرکت کار زیادی نداشتم...
-پس فقط سهم خودت راگرم کن،من که دیدم آمدنت دیر شد، شام خودم را خورده ام...
-خوب کاری کردی چون من هم بیرون با یکی از دوستان ته بندی کرده ام
- این که نشد حرف تو باید غذا بخوری غذای بیرون که تو را سیر نمی کند
-نه سیر شدم، فقط میخواهم بخوابم
-هرطور که دوست داری..
مرد چیز دیگری نگفت ،هردو خوب میدانستند که طرف مقابلشان دروغ می گوید واین تنها به خاطر این است که قلبهایشان برای هم می طپد.
مرد هنوز بلند نشده زن خوابش برده بود،از ضعف زیاد بود یا خستگی فرقی نمیکرد،کمی بینی اش را به صورت همسرش نزدیک کرد واورا بوئید این بو تنها چیزی بود که در دنیا آرامش می کرد آن هم در این شرایط جهنمی.
مرد آن شب راهم مثل شبهای دیگر بیدار بود و در سرش سووالات زیادی بدون دعوت تکرار میشدند....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |